سه سالگی
این روزهای سه سالگی هم مثل برق دارن میگذرن و من همش در حسرت روزهای رفته ای هستم که بیشتر باهات کیف نکردمو کم لذت بردم شیرین زبونیات با تخیلاتت آمیخته شده و بزرگتر از سنت حرف میزنی و درک میکنی.. تو تخیلاتت دوستای خیالی داری و تلفنی حرف میزنیی و باهاشون قرار میذاری و خاطره ازشون تعریف میکنی.... اسم خودتو هفته ای یه بار عوض میکنی....که این عادت رو دوسالگس هم د اشتی ولی کمتر..بیشتر اونموقع میگفتی من مامان نرگسم...شما آلیکا گولی... میری جنگل واسه من سیب جنگلی میچینی و میاری میگی بزخور تمیزه مامان...آقا گرگره هم تو قفس بود من راحت رفتم با خرگوشا بازی کردم و سیب چیدمممم.. منم دلم میخواد اونموقع گاز گازت کنمممم فقط..که خودتم است...
نویسنده :
اری✨💜
20:50